برنامه کودک در رادیو ایران، نهضتی برای کودکان • بخش سوم
۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبهدویچه وله: مجری اصلی برنامه، بیژن پیرنیا، با وجود سن کم، لحنی بزرگانه داشت که بچهها نیز از او حساب میبردند. خانم بینا علتی داشت این موضوع؟
سیما بینا: تا جایی که یادم میآید، بیژن جان هم هستند و میدانند که در اوایل برنامهی کودک، روی سخن بیشتر با بزرگترها بود. یعنی برنامههای کودکانه و صدای بچهگانه خیلی کم داشتیم. مرتب میگفتند: بزرگترها! واقعاً روی سخن با بزرگترها، پدر و مادرها، معلمها و مربیهای بچهها بود که این کودک شخصیت دارد. یادم میآید که خود بیژن جان اینقدر بزرگونه و جدی رفتار میکرد که ماها هم یکجورهایی از او حساب میبردیم.
من هم یاد میآید. آبیژن شما هم یادتان میآید که ما چقدر از شما حساب میبردیم؟ چون شما خیلی جدی بودید.´
سیما بینا: آره خیلی جدی بودند.
بیژن پیرنیا: ولی آدم ترسناکی نبودم.
سیما بینا: نه… نه…
ما که اصلاً شما را ندیده بودیم، ما فقط از پشت رادیو صدایتان را میشنیدیم. ولی خُب خیلی جدی حرف میزدید.
بیژن پیرنیا: اینکه سیما خانم گفتند، واقعاً بزرگترها شنوندهی برنامهی ما بودند. بهویژه خانوادهی اولیای امور کشوری که باعث شدند مثلاً در نیاوران یک پارک خیلی بزرگ برای بچهها درست بشود. کمکهای دیگری نیز نمایندگان مجلس یا وزرا، به اجرای اهداف برنامهی کودک میکردند. مثلاً قانونی از مجلس گذشت که فیلم مخصوص بچهها برای ورود به کشور، از عوارض گمرکی معاف است. یا سینماهایی که برای بچهها (چون بلیطاش نیمبها و کمتر از نیمبها بود)، فیلم مخصوص بچهها را از طریق برنامهی کودک پخش میکنند یا نشان میدهند، عوارض شهرداری را لازم نیست بپردازند.
پلیس وقت هم بسیار بسیار در مورد این سینماها دقت نظر داشت و کنترل بسیار شدید میکردند که بعضی از افراد ناجوری که در همهی جوامع پیدا میشوند، زمانی که بچهها در سینما بودند، وارد سینما نشوند. بزرگترها خیلی دقت میکردند و مواظب این نکات بودند.
آقابیژن، شما گویا گاهگداری، پشت رادیو با بچهها گفتوگو هم میکردید. برایتان اتفاق افتاده بود که با یک بچهی خجالتی روبرو بشوید که خجالت بکشد جواب شما را بدهد و برنامه به سکوت برگزار بشود؟ آن وقت شما چهکار میکردید؟
بیژن پیرنیا: به سکوت برگزار نمیشد. بیشتر بچههایی که ما با آنها صحبت میکردیم، شاگردهای ممتاز بودند. شاگرد ممتازها هم اکثراً از خود من باهوشتر بودند. گاهی اوقات چیزهایی میگفتند که خود من هم متوجه نمیشدم یا اینکه باید سئوال میکردم که بتوانم پاسخشان را بدهم. بچهها خیلی باهوش بودند.
هوش جدا از مسئلهی خجالت و شرم و حیا است. بعضیها خیلی هم باهوشاند، ولی احتمالاً خجالتی هستند. شما به چنین موردی برنخوردید؟
بیژن پیرنیا: نه؛ زیاد برنخوردیم به این مسائل.
سیما بینا: چیزی که مهم است، همین اعتماد به نفس است و اینکه کودک شخصیت دارد. این واقعاً تکیه کلام آقابیژن در برنامههای کودک بود و به اعتبار برنامهریز و رییس برنامهمان، آقای داوود پیرنیا، ما در برنامهی کودک و کادر تهیهی برنامهمان امتیازاتی پیدا میکردیم که اوایل آن امکانات را نداشتیم.
یادم میآید که به اعتبار آقای داوود پیرنیا، ارکستر خانم مرضیه یا ارکستر خانم پوران، بعد از اجرای کار آن خوانندهها، با وجود خستگی، میایستادند تا آهنگهای ما را ضبط کنند. مثلاً اگر ما آهنگی از پوران یا هر خوانندهی دیگر داشتیم، یک دور میزدند که ما بخوانیم. حتی بارها آقای ورزنده، هنرمند برنامهی گلها با ما همکاری کردند.
این اعتباری بود که به بچهها داده میشد و کمکم آن خجالت و آن چیزی که در بین نسل ما بود، رفع میشد و بچهها اعتماد بهنفس پیدا میکردند.
به نکتهی خیلی درستی اشاره کردید. از خود آقابیژن در ارتباط با اعتماد بهنفسی که برای حرف زدن داشتند، بپرسم. چون هر بچهای قادر نبود پشت میکروفون قرار بگیرد و اینقدر سلیس و راحت حرف بزند. خود شما این اعتماد بهنفس را از کجا بهدست آورده بودید؟ آیا تلقینهای پدر بود احتمالاً؟
بیژن پیرنیا: البته! قبل از برنامهی کودک که اصلاً برنامهی کودکی مطرح نبود، تربیت مادر و پدرم و بهخصوص رفتار برادرهای بزرگام بود. در خانواده اصلاً همینطور بود و این اعتماد، این احترام و توانایی را و اینکه به چه شکل خواست خودمان را به اجرا درآوریم، بهطور غیرمستقیم هدایت میکردند که ما خودمان بتوانیم کارمان را انجام بدهیم. فکر میکنم این اعتماد بهنفس را از مادر، پدر و برادرهای بزرگام توانستم بهدست بیاورم و همینطور آقای طاها که اسم ایشان را باید ببرم. آقای طاها مدیر دبستانی بودند که من آنجا درس میخواندم و مدیون ایشان هستم.
آقای داریوش پیرنیا، من در دانشکدهی علوم ارتباطات شاگرد شما بودم و یادم میآید که یکبار برای من یا جمع بچهها تعریف میکردید که زمانی که به آلمان آمدید و خواستید رشتهی روزنامهنگاری را بخوانید، پدر مخالف ادامهی این رشتهی تحصیلی برای شما بودند. در حالی که تا جایی که سابقه را میبینیم، پدر همیشه بچههایشان را تشویق میکردند برای کار رسانهای. کما اینکه هم آبیژن و هم خود شما دستاندرکار این برنامهها بودید. چرا پدر با خواندن چنین رشتهای برای شما، مخالفت میکردند؟
داریوش پیرنیا: البته ایشان به صراحت نمیگفتند. من میگفتم: امر پدر وحی منزل است. یعنی ایشان جوری رفتار میکردند، یعنی تربیت جزو زندگی ماها بود. پدر میگفتند بروید تکنیک بخوانید. من بعد از یک سال که در مدرسهی شبانهروزی بودم، رفتم در دانشکدهی فلسفه اسم نوشتم که خیلی هم سخت بود. دوسال بعدش که به ایران آمدم، اولاً پولام قطع شد. گفتند که قرار نبود فلسفه بخوانی، قرار بود بروی فنی بخوانی. گفتم که فنی هم خواندهام. ارتباطات خواندهام و بعد هم مدرسهی فیلم و تلویزیون را هم گذراندهام. کاغذها را نگاه کردند و وقتی دیدند همهی اینها خوب است، دیگر از آن احوالشان بیرون آمدند.
البته طرز تربیت ایشان جور دیگری بود. همه را برای ایران تربیت میکردند. وقتی یک روز در سینما، ما خواهش کردیم که بچهها با هم سرود ملی را بخوانند و آنها یاد گرفتند که اصلاً سرود ملی چیست، ایشان خیلی ما را تشویق کردند.
من خودم هم نمیدانم چهجوری همهی جاها را کار میکردم. یعنی در اطلاعات کودکان و نوجوانان معاون سردبیر بودم، در تلویزیون برنامه داشتم، در رادیو بودم و هر کاری از دستام برمیآمد، انجام میدادم. بعد هم بعد از مدتی فکر کردیم که باید یکطوری حرفهای خودمان از طریق بچهها به بزرگترها بزنیم.
بنابراین، من یک نمایشنامه به اسم "در دفتر دبستان" نوشتم. شاگردهای مدرسهی نوجهان آمدند این نمایش را اجرا کردند. هر مشکلی که فکر میکردیم بچهها با پدر و مادرها دارند، یا پدر و مادرها با معلمها و مدیران مدرسه دارند، در این نمایشنامهها مینوشتیم. هفت، هشت دهتا از این سری نمایشنامه پخش شد که بعد موقعاش شد که من به مسافرت بروم.
این برنامهها خیلی مؤثر بودند. چون تا آن موقع پدر و مادرها هیچ توجهی به بچهها نمیکردند. مدرسهها هم توجهی نداشتند. از این طریق و رفتار خود کسانی که در برنامهی کودک بودند، خیلی تأثیر گذاشته شد. این که گفتم، نهضت بود، واقعاً یک نهضت بود. یعنی هم روزنامه برای بچهها منتشر شد، هم برنامهی تلویزیون درست شد، هم سینما درآمد، هم برنامهی جشنهای مدرسهها عوض شد و احوال دیگری پیش آمد.
بیژن پیرنیا: چند تا باشگاه هم درست شد. مثلاً باشگاه آقای یمینی شریف، باشگاه مخصوص بچهها بود.
داریوش پیرنیا: همین هنرمندهایی که تربیت شدند، از همین برنامه درآمدند. چند وقت پیش مجموعهی گلها را نگاه میکردم، دیدم که سیما بینا بیش از ۲۰۰ برنامه اجرا کرده است. یعنی تمام عمرش توی این کار رفت. خانم سروش ایزدی و همچنین عهدیه هم به همین شکل. یعنی اینها از کجا آمدند؟ از همینجا. اوایل که ما به هنرمند نیاز داشتیم، کسی نبود. آقای نشاط میآمد سازدهنی میزد. فرید شهاب میآمد آکوردئون میزد. اینها دوستان من بودند.
سیما بینا: گفتید آقای شهاب داریوش خان، یاد ترانهای افتادم که با ایشان خواندم. البته ترانههای زیادی با ایشان خواندم. اولاً که این آقابیژن ما خیلی حاضر جواب هم بودند.
ما روی آهنگهای هنرمندان مختلف که معروف میشدند و به گوش مردم آشنا بودند، شعر مناسب میگذاشتیم و به مناسبتهایی که لازم بود، میخواندیم. یک روز، یکی از این بزرگان در راهروی رادیو به آقابیژن گفت: «شما که میگویید دزدی بد است، همه را تربیت میکنید و حرفهای خوب میزنید برای بچهها، خوانندههای برنامهی کودک که اکثراً آهنگهای خوانندهها را میدزدند و میخوانند».
آقابیژن در آن واحد، خیلی جدی و بدون هیچ خندهای گفت: «این دزدی نیست! این آهنگی است که از خود رادیو میگیرند و از طریق خود رادیو باز به مردم و به هنرمند ارائه میدهند». این آقا بسیار جا خورده بود و اصلاً رفت دیگر.
اولین صحبتی هم که آقابیژن در برنامهی رادیو کردند، راجع به تنبیه کودکان بود که بسیار جالب بود. ما هم این مورد را در ترانههایمان میآوردیم. یادم میآید که یک بار در مدرسهای که تازه به آنجا رفته بودم، چون سرود را بلد نبودیم، خانم ناظم همهی ما را توی حیاط به صف کرد و با خطکش یک کفدستی به همهی ما زد. باورتان نمیشود چقدر به من برخورد بود که من بچهی ساکت مظلوم، آن هم سر موسیقی، کتک بخورم…
به قول هادی خرسندی، هنوز جایاش درد میکند. نه؟
سیما بینا: دقیقاً. من گریان آمدم خانه. پدرم که ناراحتی مرا دیدند، گفتند عیبی ندارد. ما هم این خانم ناظم شما را یکجوری تنبیه میکنیم. بعد روی این آهنگ پوران که میگوید: بر گیسویات ای جان کمتر زن شانه…
آهنگ "شانه" که شعر آن را آقای ناصر رستگارنژاد سروده است.
سیما بینا: بله آهنگ شانه. پدرم روی این آهنگ شعری ساختند و آقای شهاب، دوست داریوش خان، آکوردئون زدند و من خواندم. اینقدر این ترانه در سطح شهر و مدارس اثر کرد که خدا میداند. حتی خانم ناظم خودمان که همیشه خطکش بهدست وسط حیات بود، دیگر ندیدم خطکش یا چوبی دستاش باشد.
متن شعر یادتان هست، سیما جان؟
سیما بینا: آره یک کمی یادمه:
زن بر کف دستام، کمتر صدپاره/خانم ناظم به خدا دستم گنهی نداره/
از مدرسه و درس والاهه سیرم/ نان هم با جور و کتک خوردن مزهای نداره/
تقصیر کفام نیست، بنده بیهوشام/ نان هم با جور و جفا خوردن، مزهای نداره/
بههرحال چیزهایی در این مایهها؛ خیلی خندهدار. فردای آن روز خانم ناظم مرا از توی صف کشیدند. من ترسیدم. چون این آهنگ از برنامهی کودک پخش شد. آقا بیژن هم واقعاً سنگ تمام گذاشت: کودک شخصیت دارد، شما چرا اینطور… یعنی یک گفتار زیبا و مؤثری داشتند و محکم و عالی صحبت کردند. بعد هم گفتند: ببینید سیما جون در این مورد چه میگوید. گوش بدهید؛ نباید کودک را کتک زد. خانم ناظم ما که واقعاً خودشان را جمع کردند.
فکر میکنم خانم ناظم مجبور شد استعفا بدهد، به این ترتیب.
سیما بینا: نه؛ هرصبح مرا صدا میکردند: من میخواندم و بچهها همه توی حیاط برگردان آن را میگفتند که: خانم ناظم بهخدا دستام گنهی نداره. هر صبح، اول من این را میخواندم و بعد از آن همه به کلاسهایمان میرفتیم. اصلاً خیلی خیلی مؤثر بود.
برای خواندن بخش چهارم مصاحبه روی لینک زیر کلیک کنید.
الهه خوشنام
تحریریه: فرید وحیدی