1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

ولفگانگ بورشرت، شصت سال پس از مرگ

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

روز ۲۰ نوامبر مصادف است با شصمین سالگرد درگذشت ولفگانگ بورشرت، یکی از نویسندگان برجسته قرن بیستم در آلمان که می‌توان او را صدای اعتراض نسلی شکست‌خورده دانست.

https://p.dw.com/p/CPZg
تمبر یادبود ولفگانگ بورشرت
تمبر یادبود ولفگانگ بورشرت

فریاد از عمق زخم

رژیم نازی از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ کشور آلمان را از جهنم وحشت و نکبت گذر داد. رایش سوم که با وعده پیشرفت و بهروزی همگان بر سر کار آمده بود، در حاکمیت دوازده ساله خود، ظلم و جهل را به سیاست عمومی خود بدل کرد. ماشین سرکوب نازی‌ها، به طور طبیعی سیاست خارجی را در قالب جنگ و ویرانگری ارائه کرد.

هنگامی که رژیم نازی در هشتم مه ۱۹۴۵ رسما تسلیم شد، آلمان کشوری بود درهم شکسته و فلاکت زده. میلیونها جوانی که با فرمان‌های جنون آمیز آدولف هیتلر و جلادان او به میدان‌های جنگ رفته بودند، اگر در میدان‌های جهنمی و باتلاق‌های یخزده جان نداده بودند، در بازگشت به میهن، با ملتی گرسنه و منکوب و وحشتزده روبرو شدند.

انبوه سربازانی که جوانی خود را در جبهه‌های طاعون زده و اردوگاه اسیران به باد داده بودند، در بازگشت با این حقیقت تلخ روبرو شدند، که آن بساط بهیمی یکسره بر پایه دروغ و فریب استوار بوده است.

در نخستین سالهای پس از جنگ، نسل جوان آلمان زیر بار سنگین جنگ و فاشیسم چنان درهم شکسته بود، که هیچ چیز نمی‌توانست خشم و بیزاری بیکران او را توصیف کند. هیچ فریادی قادر نبود آن فاجعه خردکننده را به بیان آورد.

در فضای سرشار از یأسی خشم آلود، جوانی ۲۴ ساله به نام ولفگانگ بورشرت تصمیم گرفت به درد و عذاب این نسل شکل بیان بدهد. او یکی از میلیونها قربانی جنگ بود که بر آن شد از نابودی نسل خود سخن بگوید.

بورشرت که سالهای جوانی را در جبهه‌ها و زندان‌ها و اردوگاه‌های بی ترحم به باد داده بود، صدای اعتراض نسلی بازنده و شکست خورده بود که به زحمت زبان باز کرد تا از زخم‌های خود بگوید.

بورشرت کار ادبی خود را با نوشتن یادداشت‌های کوتاه در نکوهش جنگ شروع کرد. شعرها و قطعات ادبی کوتاه بورشرت سخن وری ساده و سرراست نیست. این سروده‌های مؤثر و کوبنده، سلاح رزم و فریاد خشم است. نفرینی است بر جنگ افروزان مست از باده قدرت و زورگویی. آثار بورشرت اعلام جرم است، فراخوانی‌ست به مقاومت در برابر زورگویان.

ولفگانگ بورشرت در یکی از سروده‌های خود می‌گوید:

می‌خواهم فانوس دریایی باشم

شبها در باد

برای ماهی‌ها

برای همه قایق‌ها

اما خودم

کشتی توفان زده‌ام

اگر مردم

دستکم می‌خواهم

فانوسی باشم

آویخته بر درگاه خانه تو

و شب رنگباخته را

تابان کنم

آری دست کم می‌خواهم

وقتی مردم

فانوسی باشم

که شب‌ها تنهای تنها

هنگامی که جهان در خواب است

با ماه

صمیمانه درد دل کند.

طرح روی جلد کتاب «تنها با ماه و سایه‌ام«
طرح روی جلد کتاب «تنها با ماه و سایه‌ام«

بورشرت در آغاز جنگ ۱۸ ساله و در پایان آن ۲۴ ساله بود. او برای خلاقیت هنری خود بهایی سنگین پرداخت. در نظام هیتلری مثل میلیونها جوان دیگر در جبهه جنگ مشق آدمکشی دید، در میدان تیر خورد، بیمار شد، اعتراض کرد، به مجازات رسید، به زندان افتاد، به اسارت رفت و سرانجام خسته و بیمار و گرسنه به میهن ویران خود برگشت.

در بیست سالگی یک بار که هنوز زخم جنگ را بر تن داشت، به خاطر انتقاد از نظام هیتلری، در محکمه نظامی به اعدام محکوم شد و شش هفته در سلول انفرادی به سر برد، زیر تیغ مرگ. اما سرانجام فرماندهان ترجیح دادند او را به مثابه گوشت دم توپ بار دیگر به جبهه جنگ بفرستند.

جنگ تمام سلامتی و شادابی بورشرت را به تاراج برده بود. این جوان حساس و هنرمند می‌توانست آثار بیشماری خلق کند ، اما آفت جنگ تنها دو سال برایش باقی گذاشت که بیشتر آن در ناتوانی و بیماری سپری شد.

با اینکه بورشرت با بیماری دست به گریبان بود، اما دمی آسوده ننشست. او می‌دانست چیزهایی برای گفتن دارد که گفتن آن از دیگران بر نمی‌آید. تمام تاریخ نگاری‌ها و حماسه سرایی‌ها نمی‌توانست درد و عذاب همسلان او را بیان کند. پس از بازگشت به میهن دمی از نوشتن و سرودن نیاسود. به گفته هاینریش بل، او با چنان شتابی می‌نوشت که گویی با مرگ در مسابقه است. بورشرت می‌دانست که وقت زیادی ندارد. فرصت برای او اندک بود. او در ۲۰ نوامبر ۱۹۴۷ در ۲۶ سالگی درگذشت.

طغیان له‌شدگان

ولفگانگ بورشرت وحشت بیکران جنگ را در نمایشنامه بیرون، پشت در ترسیم کرده است. او این تنها نمایشنامه خود را ظرف چند روز در اواخر پاییز سال ۱۹۴۶ روی کاغذ آورد. این نمایشنامه در ۲۱ نوامبر ۱۹۴۷ تنها یک روز پس از مرگ خالق جوانش، در هامبورگ به روی صحنه رفت.

طرح روی جلد اثر «بیرون، پشت در»
طرح روی جلد اثر «بیرون، پشت در»

بورشرت در این اثر نشان می‌دهد در پس جنگی که بازماندگان از آن به عنوان تاریخ یا رویدادی مربوط به گذشته یاد می‌کنند، چه درد و رنج عظیمی نهفته است. اینهمه روایت تاریخی از جنگ، گزارش حمله و گریز، آمار شکست و پیروزی، هرگز نمی‌تواند ذره ای از رنج و عذاب نسلهای بشری را بازگو کند. اما این درد جانسوز نباید ناگفته بماند.

آثار نه چندان پرشمار ولفگانگ بورشرت امروزه از بهترین نمونه‌های بیان ساده و طبیعی، نثر رسا و شفاف در ادبیات معاصر آلمان به شمار می‌رود. فنون سبکی و بلاغت ادبی برای بورشرت امری فرعی است. مهمترین چیز توصیف واقعیت دهشتناک جنگ است با مؤثرترین و قوی ترین کلمات.

در ایران مجموعه آثار بورشرت به تازگی توسط نشر اختران منتشر شده است. این کتاب تحت عنوان گل قاصد به ترجمه معصومه ضیایی و لطفعلی سمینو به فارسی برگشته است.

علی امینی

********

صحنه‌ای از نمایشنمانه «بیرون، پشت در»

(بکمان سر شام وارد می‌شود)

زن: این مرد جوان با تو کار داره.

بکمان: نوش جان جناب سرهنگ!

سرهنگ (در حال جویدن): چی گفتی؟

بکمان: گفتم نوش جان قربان!

سرهنگ: ما داریم شام می‌خوریم. چه کار مهمی داری که این موقع شب مزاحم شدی؟

بکمان: هیچی، فقط خواستم بدونم امشب برم خودمو غرق کنم، یا باید زنده بمونم و اگر قراره زنده بمونم، آمدم از شما بپرسم: چه جوری؟ آخر می‌دونید که، روزها باید یک چیزی بخورم، شبها هم باید یک کمی بخوابم. برای همین آمدم.

زن: ازش بپرس از ما چی میخواد؟ این همه‌ش داره به بشقاب من نگاه می‌کنه.

سرهنگ: خوب، شما حالا چی میخوایید؟

بکمان: جناب سرهنگ!

سرهنگ: بفرمایید، گوشم با شماست!

بکمان: من خیلی خسته هستم قربان، شبها اصلا نمی‌تونم بخوابم، اومدم پیش شما چون میدونم می‌تونین به من کمک کنید تا دوباره بتونم بخوابم. چیز دیگه ای نمیخوام. فقط خواب، دلم لک زده برای یک خواب عمیق! می‌دونید قربان، من هر شب تا چشم روی هم میذارم، خواب بدی می‌بینم و زود بیدار میشم. چون تو خوابم یک نفر به طور وحشتناکی فریاد میزنه، و می‌دونین اونی که فریاد میزنه، کیه؟ خود من. خودم هستم قربان! هر شب مرده‌ها سر میرسن. یک عالمه مرده با نوارهای پوسیده روی زخمها و اونیفورم‌های خونی‌شون از گورهای دسته جمعی میان بیرون. از ته دریاها، از دشتها و جاده‌ها، از خرابه‌ها و باتلاقها، سیاه شده از سرما، کپک‌زده، پوسیده. جوانهای یه چشمی، بدون دندون، با بدن‌های سوراخ سوراخ و بوگندو. مثل سیل وحشتناکی به همه طرف سرازیر میشن. سیلاب وحشتناک اجساد مرده دنیا رو فرا می‌گیره. ژنرالی که نواری خونین روی شلوارشه به من میگه: گروهبان بکمان، شما مسئولیتو به عهده بگیرین. زود دستور شمارش افراد رو بدین. و من با تمام مسئولیتم به سراغ اجساد میرم... بعد من فریاد میزنم، نصف شب شروع می‌کنم به فریاد زدن، فریادهای وحشتناک. به خاطر همینه که من همیشه بیدارم، هر شب بیدار میشم با فریادهای وحشتناک، و بعد دیگه نمی‌تونم بخوابم، قربان! برای اینکه مسئولیت داشتم. و به همین خاطر حالا آمدم پیش شما جناب سرهنگ! برای اینکه می‌خوام دوباره بخوابم. برای همین آمدم اینجا.

زن: این حرفها چیه میزنه این مرد؟

سرهنگ: حالا از من چی میخواین؟

بکمان: براتون پسش آوردم.

سرهنگ: چی رو؟

بکمان: مسئولیت‌رو قربان! من امشب مسئولیتو براتون پس آوردم. یادتون رفته جناب سرهنگ؟ هوا ۴۲ درجه زیر صفر بود. ما داشتیم توی سوز سرما یخ می‌زدیم. شما به سنگر ما آمدین جناب سرهنگ، و گفتید: گروهبان بکمان! من مسئولیت ۲۰ سرباز رو به شما واگذار می‌کنم. و دستور دادید: میرید جنگل را شناسایی می‌کنید و اسیر می‌گیرین. روشن شد؟ و من جواب دادم:ٰ بله، قربان! بعد ما حرکت کردیم و شناسایی کردیم و در تمام مدت مسئولیت با من بود. بعد تیراندازی راه افتاد، و وقتی ما به سنگر خودمان برگشتیم، یازده نفر کم داشتیم. و مسئولیت با من بود، قربان! موضوع همینه جناب سرهنگ! اما حالا جنگ تموم شده و من میخوام دوباره بخوابم، به همین خاطره که آمدم مسئولیتو به شما پس بدم، جناب سرهنگ!

سرهنگ: ولی تو زیادی جوش میزنی، سرباز. سخت نگیر جوون! منظور ما اصلا این نبوده!

بکمان: چرا، چرا، جناب سرهنگ، منظور درست همین بوده. مسئولیت فقط یک کلمه نیست، قربان! این چیزیه که گوشت زنده و روشن رو به خاک مرده و سیاه تبدیل می‌کنه. باید با این مسئولیت یک کاری کرد دیگه. مرده‌ها جواب نمیدن. خدا جواب نمیده. اما زنده‌ها همه‌ش سؤال می‌کنن. اونا هر شب سؤال می‌کنن جناب سرهنگ. همین که من به بستر میرم، میان ازم سؤال می‌کنن. زنها جناب سرهنگ، زنهای غمگین و عزادار. زنهای پیر با موهای سفید و دستهای خسته، زنهای جوون با نگاههای مأیوس و حسرت زده. بچه‌ها جناب سرهنگ، یک عالمه بچه‌های کوچولو. همه از توی تاریکی به طرفم صدا میزنن: گروهبان بکمان بابای ما کجاست؟ گروهبان بکمان پسر من کجاست؟ برادر من کجاست گروهبان بکمان؟ نامزد من کجاست گروهبان بکمان؟ همسر من کو گروهبان بکمان؟ کجا هستند گروهبان بکمان؟ کجا کجا کجا؟ در طول شب همین جور سؤال می‌کنن و سؤال می‌کنن تا هوا روشن میشه. یازده تا زن جناب سرهنگ، یعنی فقط یازده زن هستند که سراغ من میان. مال شما چند نفرند جناب سرهنگ؟ هزار زن؟ دو هزار زن؟ ده هزار زن؟ شما می‌تونین خوب بخوابین؟ خوب، پس حالا چه فرقی می‌کنه که مسئولیت این یازده نفر رو هم از من بگیرین. شما که با چند هزار نفر راحت می‌خوابید، لطف کنید و این یازده نفر رو از من بگیرید، تا من هم بتونم یک کمی بخوابم. چون من هم یک کمی آرامش لازم دارم، جناب سرهنگ! آرامش!

زن: پناه بر خدا! منظورش از این حرفها چیه؟

سرهنگ (با لحنی دوستانه): سخت نگیرید دوست عزیز، شما باید یک کمی به خودتون برسید تا قیافه آدم پیدا کنین. برین پایین پیش راننده من، برید با آب گرم خودتو نو بشورین، ریشتونو بتراشین تا مثل آدم بشین. میگم یک دست از لباسهای منو بهتون بده. جدی میگم. این لباس شندره و پاره پوره رو بندازین دور. یکی از کت و شلوارهای کهنه منو بپوشین! آره جوون، برو از این قیافه بیا بیرون تا مثل آدم بشی!

بکمان: مثل آدم بشم؟ من باید دوباره آدم بشم؟ (به تدریج صدای بلندتر) من باید آدم بشم؟ مثل شما بشم، آره؟ شما آدم هستین؟ آدم؟ آره؟ (فریاد) شما آدمین؟ آره؟

(صدای باز و بسته شدن در)

زن: (هراسان) خدا رو شکر که رفت. آمده بود جون ما رو بگیره. خوب شد گورشو گم کرد!