1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

"سه قاپ"، آیینه اعماق

الهه خوشنام۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

زکریا هاشمی، فیلمساز و نویسنده پیش و پس از انقلاب ۱۳۵۷، به تازگی کتاب "سه قاپ" را منتشر کرده است. "طوطی"، نخستین رمان او، "چشم باز، گوش باز"، محصول سال‌های تبعید و "درخت اعدام" آخرین کار او، نیز در دست انتشار است.

https://p.dw.com/p/1DPbo
عکس: IRNA

زکریا هاشمی، از سینما به نویسندگی روی آورد. همکاری با فرخ غفاری، بنیانگذار سینمای متفاوت در ایران و بازی در سه فیلم، آغاز کار او بود. شاید اگر راهش را با غفاری ادامه داده بود، به فکر نویسندگی هم نمی‌افتاد. سوء تفاهمی ما بین این دو، نقطه پایانی بود بر این همکاری. ابراهیم گلستان که خود کارگاه فیلم گلستان را داشت، در همان محل کار غفاری با هاشمی آشنا شده بود. پایان کار با غفاری اما آغاز شیرین دیگری بود برای هاشمی. کار تازه، بازی در نقش اول فیلم شهرت یافته خشت و آیینه را برای او به ارمغان آورد.

فرصت دیگری که برای هاشمی سخت مغتنم بود، آشنایی با فروغ فرخزاد در همان دفتر جدید بود. آنگونه که خود می‌گوید، فروغ و گلستان از مشوقین پر و پا قرص او بودند برای نوشتن. دو هنرمند سخت‌گیر و سخت‌پسند که بارها کارهایش را بازخوانی کرده بودند و برای دوباره‌نویسی به او باز پس داده بودند. در چنین فضایی بود که رمان "سه قاپ" یا "کاغذ رنگی‌های مچاله شده" در شب‌های تنهایی در پشت‌بام کارگاه فیلم گلستان طرح‌ریزی شد. طرحی که داستانش در واقعیت دوران جوانی او رخ داده بود.

زکریا زاده‌ی شهر ری و رشد یافته در همان منطقه است. زبان شخصیت‌های برخاسته از اعماق جامعه را به خوبی می‌شناسد. زبانی که در کتاب "سه قاپ" با مهارت تمام به کار گرفته شده است.

در "امامزاده حسن" و در نور کم چراغ موشی که بر روی قبرها افتاده بود، شاهد قتل نزدیکترین دوستش به دست رفقای قمارباز می‌شود. قتلی که به خاطر همان کاغذهای رنگی مچاله شده، یا پول‌های چلمبه‌شده‌ی به خون آلوده در قبرستان رخ می‌دهد. "سه قاپ" داستان کوتاهی است که به رمانی بیش از سیصد صفحه تبدیل می‌شود. در آغاز سناریوی فیلمی با همین عنوان بوده که با دستکاری‌های نویسنده به صورت کتابی در می‌آید که پیش رو داریم.

هاشمی اما در کتاب هم فیلمبرداری را رها نکرده است. دوربین همیشه و همه جا همراه اوست. نخستین صحنه داستان با تصویری از یک تابستان داغ آغاز می‌شود. تصویری که هم‌نسلان هاشمی به خوبی با آن آشنا هستند و آن را با رگ و پِی خود حس می‌کنند.

Buchcover ketab-e Seghap von Zakaria Hashemi

«خیابان خلوت بود. داغ بود. سایه بخار قیرِ آسفالت، سرابِ کِدِر و خفه‌ای در انتهای خیابان خلوت ساخته بود. تک و توکی گاری چهارچرخه و درشگه با سر و صدای زنگوله‌ها و خرمهره‌ها که به سر و گردن یابوها و اسبان درشگه‌ها آویزان بود، همراه با برخورد سُمِ پایشان روی آسفالت داغ، موسیقی مُرده و خواب‌آوری در آن گرمای تابستان به وجود آورده بود. پاسبان خواست آب دهنش را قورت بدهد. انگار آبی در دهن نداشت. متوجه صدای پیرمرد یخ‌فروش محل شد که از توی کوچه باریک و خاکی می‌آمد. آی یخیه...بلوری...یخیه...»

در آن تابستان داغ شنیدن صدای "یخی" نعمتی است که شصت، هفتاد سالگانِ امروز قدرش را می‌دانند.

چند جوان قمارباز که بیشتر لات و دزد و چاقوکش و کم‌سواد هستند، زبان کتاب را هم کوچه و بازاری کرده‌اند. هر یک از قماربازان پسوندی همراه نام خود دارد. اکبر خوشگله، علی تاتار، اسمال زاغی، اسدالله میرغضب، حسن جوجو، محمود سرباز که گاه لقب می‌گیرد و تیمسار هم می‌شود و آق برزو که مردِ مردان است و قهرمان داستان.

«محمود به علی گفت: تو...جیغیل
علی با نگاهی شوخ، چشمان بادامی‌اش را ریز و درشت کرد و اشاره کرد به پول‌های جلو پای محمود و گفت: اون چی که جلوته.
منظورت پولاس؟
چیز دیگه‌ای نَری که.
همه‌ش؟
غیر از ممه‌ش، همه‌ش.»

برزو تنها جوانی است که تقلب نمی‌کند و بسیار هم خوش‌دست است. برنده‌ای که دستخوش به دیگران را حتی به زن بدکاره همراه رفقایش فراموش نمی‌کند. عاشق همسرش مریم است. هر قدر که می‌بَرَد تحویل مریم می‌دهد. علی تاتار دوست صمیمی اوست که گوش به فرمان برزو نیز هست. «عرقو بیگیر، اما نخور. حواستو جمع کن.» برزو قاپ‌ها را با مهارت در بالای سر خود می‌چرخاند. چشم‌ها کنجکاوانه به هوا می‌رود و به زمین باز می‌گردد، تا تصویر قاپ‌ها مشخص شود. برزو سه نقش می‌آورد و برنده کل بازی می‌شود.

صحنه‌ای که در شب‌های متعدد تکرار می‌شود و گفتمانی که در هر شب قماربازی با چند جمله‌ای پس و پیش و با یکی دو نفری اضافی و کم، همان حرف‌های متداول است. خواننده اما همچون بازیگران کنجکاو است و هر شب بازی را دنبال می‌کند تا از آخر و عاقبت برزو و سایر قماربازان آگاه شود. یک شب برزو جلوی چاقوکشی محمود سرباز را می‌گیرد و علی تاتار را نجات می‌دهد. شبی دیگر دست رفیق نارو زن رو می‌شود و سه قاپ پر شده با سه قاپ سالم جا به جا می‌شود. زنان بد کاره‌ی همراه رفقا نیز مامور رساندن عرق و مزه و گرفتن دست لاف و متلک گفتن به بازیگران دیگر هستند. شبی زهره همراه است و شبی دیگر اقدس و...

صحنه آخر کتاب درست مثل فیلم‌های به اصطلاح "تریلر" است. برزو طبق معمول برنده بازی است و بازیگران می‌خواهند پول‌هایش را درو کنند. زد و خورد خونینی در می‌گیرد. برق چاقوها در زیر نور کمرنگ فانوس دیواری به چشم می‌زند.

«محمود سرباز همان‌طور ایستاده، با عصبانیت یکی از فانوس‌ها را برداشت محکم کوبید روی قاپ ها و داد زد: مالیده...مالیده.

برزو داد زد: پَه اَروا نَنه تون...می‌خواین از زیرش دررین...بپا علی. محمود سرباز پرید روی برزو. برزو با قدرت تمام او را از زمین کند و پرتش کرد روی حسین کله و جواد طلا.

برزو دستی را که در جیب شلوار فرو رفته بود از مچ چسبید و یک مرتبه خیلی محکم پیچ داد. فریاد حسن جوجو بلند شد: آی دسَم...شیکست...ول کن.

Bücherregal
عکس: Fotolia/connel_design

برزو با عصبانیت گفت: ننه سگِ دزد! مگه به ت نگفته بودم طرفِ من نیا. حالا بگیر...جبار کبریت زد. محمود سرباز برزو را دید و چاقو در دست حمله کرد طرفِ او. یک بطری به طرف جبار رها شد. محمود سرباز شیرجه رفت طرف اسدالله و دست کرد جیب او. صدای کلفت اسدالله بلند شد: جیب منو می‌زنی...

اسمال زاغی عربده‌کشان و فحش‌گویان محکم با ارسی جاهلی‌اش زد به تخم‌های حسین کله.
آی تخمم...آخ آخ...بعد ولو شد روی زمین.
اقدس روی سکو فریاد می‌زد: سالار
یک مرتبه فریاد دلخراش علی تاتار بلند شد: آی ی ی ی سوختم، سوختم...برزو!
برزو محمود سرباز را از روی علی انداخت روی زمین و چاقویش را از دستش درآورد و نشست روی پاهای او که دمر افتاده بود. با چاقو پشت شلوارِ او را پاره کرد و روی لمبرهای لختش را ضربدر کشید.
برزو: درِ کونتو داغ زدم که تا عمر داری یادت نره با کی طرفی...»

هاشمی اما گویا داستانی را که در ذهن پرورده بود خوش نداشت که غم‌انگیز به پایان برساند. ظاهرا همه چیز به خوبی و خوشی همانند فیلم‌های هالیوودی پایان می پذیرد.

کتاب خواننده را در هر لحظه به دنبال خود می‌کشاند. تکرارها هم لحظه‌ای از هیجان و کنجکاوی خواننده نمی‌کاهد.
هاشمی با مهارت نثر شکسته را به کار می‌برد و با آگاهی از زبان لات‌ها سخن می‌گوید. در زمانی که راوی سخن گوست، به کار بردن نثر روایتی را فراموش نمی‌کند. فعل و فاعل جای خود را دارد و دیگر از آن نثر شکسته خبری نیست. نکته‌ای که اغلب نویسندگان در بحبوحه کار آن را به فراموشی می‌سپارند و نه نثر شکسته را درست به کار می‌برند و نه نثر روایتگر داستان را. شخصیت پردازی‌ها و تصویر نگاری‌هایش همه صحنه‌های داستان را قابل باور می‌سازد.

هاشمی اما به راحتی می‌توانست از تکرار مکالمات و نقل قول کردن‌های زیادی پرهیز کند. "حسن جوجو گفت، برزو جواب داد..."و از این قبیل که خود در دل نثر نهفته است. وقتی خطاب به سوی برزوست، دیگر گفتن "برزو جواب داد" لازم نیست.

"سه قاپ" اما تنها یک کتاب نیست؛ فیلمی است نوشتاری که لذت دیدن و خواندن، هر دو را به همراه دارد.