1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

از "کلاغ و گل سرخ" • مصاحبه با مهدی اصلانی

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

مهدی اصلانی، فعال حقوق بشر، در فاصله سال‌های ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۷ در زندان‌های جمهوری اسلامی بوده است. او شاهد زنده "تابستان ۶۷" و اعدام‌های جمعی زندانیان سیاسی ایران است. "کلاغ و گل سرخ" خاطرات او از آن سال‌هاست.

https://p.dw.com/p/JYyJ
Evin Gefängnis in Teheran im Iran
عکس: FF

دویچه وله: آقای اصلانی، شما در مقاله‌ها و سخنرانی‌هایی که طی بیست سال پس از آزادی‌تان از زندان جمهوری اسلامی داشته‌اید، در اصل به طور مداوم در حال بررسی و بازگویی خاطرات‌تان از زندان بوده‌اید. چه شد تصمیم گرفتید کتابی در این باره بنویسید؟

مهدی اصلانی: اولین چیزی که مرا به گفتن حوادثی مجاب کرد که خودم در زندان درگیرش بودم، بویژه جنایت بزرگ تابستان سال ۱۳۶۷، این بود که، همان‌گونه که مطلع‌اید، بیشترین روایت‌ها و شهادت‌های مکتوب شده تاکنون، از زندانی به دست ما رسیده که من در آن قرار داشتم، یعنی از زندان گوهردشت. زیرا از زندان اوین که در آن فاجعه بسیار عمیق‌تر و شدیدتر بوده، به تعداد انگشتان دست هم شاید کسی زنده باقی نمانده است. ما بیشتر با روایت‌هایی روبه‌رو هستیم که از زندان گوهردشت تاکنون قلمی شده است. در زندان گوهردشت، به دلیل موقعیت جغرافیایی بندی که من در آن در زمان وقوع جنایت قرار داشتم، یعنی بند هشت، و باضافه‌ی بند هفت و فرعی بیست، این سه بند در واقع در انتهای زندان واقع شده بودند و موقعیت ساختمان و فیزیک زندان به گونه‌ای بود که ساکنین این سه بند، زنده‌ماندگان این سه بند، بیشترین حوادث آن یک ماهی را دیدند که در آن به وضعیت سازمان مجاهدین خلق در مردادماه در تابستان ۶۷ رسیدگی می‌کردند. و تاکنون، تا این لحظه، کتاب یا خاطره‌ای از زنده‌ماندگان این سه بند به مفهوم مکتوب درنیامده است. یکی از دلایل در واقع می‌توانست این باشد. دیگری هشداری بود که رفیقی به من داد در ارتباط با له شدن حافظه‌ام و حوادثی که به‌هرجهت منجر به آن تابستان مرگ شده بود، و من را بیش از پیش مجاب کرد که این چیزی که روی شانه‌هایم هست را به زمین بگذارم و من سعی کردم به قدر بضاعت دانسته‌هایم و حافظه‌ی هنوز له نشده‌ام، به حوادث آن دوران بپردازم.

برخلاف بسیاری از کتاب‌های خاطرات زندان کتاب شما از لحظه‌‌ دستگیری‌تان شروع نمی‌شود، بلکه حتی به تولدتان اشاره می‌کنید. تا حدی خواننده می‌تواند با محیط زندگی‌ و خانوادگی شما در تهران آشنا بشود. چرا دوست داشتید کتابتان را با این بخش از زندگی‌تان شروع کنید؟

یکی از دلایل اصلی برای من این بود که باور داشتم بتوانم با بیوگرافی کوتاهی که از خودم و محله‌ام به دست می‌دهم، به خواننده‌ای که قرار است او را به تماشای سختی‌ها و پست و بلند زندان و راهروهای مرگ دعوت کنم، شناخت بیشتری از حوادث زندان ببخشم. تصور کردم که با گفتن آن بیوگرافی و پیشگفتار بر خواننده‌ این کتاب دانسته خواهد شد که جوانی که من باشم و در سال ۶۳ به زندان افتادم از کجا آمده؟ از چه تباری بوده؟ چگونه می‌اندیشیده؟ نگاهش به حوادث تعیین‌کننده‌ آن دوران چگونه بوده؟ در حواشی و پرداخت به حوادث آن سالها − و البته من مرتب سرم را بر دیوار نادانسته‌های خودم می‌کوبیدم− مجبور شدم به بسیاری از اسناد آن دوران مراجعه کنم که چه شد انقلاب شد؟ چرا اصلا انقلاب شد؟ آیا می‌شد انقلاب نشود؟ فدایی چه بود، از کجا نازل شد؟ چرا من به سازمان فداییان پیوستم؟ من به ناچار مجبور شدم به بسیاری از کتب مراجعه بکنم، بویژه به تمام نشریات جریانی که به آن وابسته بودم. یعنی به نشریه‌ "کار" که ۱۵۰ شماره‌اش را به دقت از نظر گذراندم. می‌دانید، تا پیش از انشعاب بزرگ در این سازمان و اقلیت و اکثریت شدن فدایی‌ در خرداد ۵۹، ۶۰ شماره از آن منتشر شده بود. از شماره‌ ۶۱ در واقع دو بخش اقلیت و اکثریت شد. من سعی کردم به قد توانی که در من بود با نگاه به گذشته و محله و سازمانی که جذب آن شدم، بتوانم شناخت بیشتری از حوادث زندان به دست بدهم و حوادث دوران قبل را با دوره‌ زندانم به گونه‌ای مفصل‌بندی بکنم که خواننده بیشتر در جریان امور حوادثی قرار گیرد که در زندان بر من حادث شده است.

شما در پاسخ به پرسش من راجع به کودکی‌تان و زندگی خانوادگی‌تان خودبه‌خود موضوع را با جریان سازمان سیاسی اکثریت پیوند دادید. معلوم است به نظرتان این جریان در زندگی و نوجوانی و جوانی شما خیلی ادغام شده است؟


بله؛ برای این که گذشته‌ غارت‌شده‌ من آنجا رقم خورده است. حوادث سالهای اولیه‌ انقلاب به سرعت باد می‌گذشت. این سازمان بزرگ، سازمانی که در واقع چندان سراسری نبود و چندان بزرگ هم نبود، به جهت دلایلی که من در کتاب توضیح داده‌ام، پس از انقلاب به یک نیروی بزرگ سیاسی تبدیل می‌شود، به گونه‌ای که بسیاری براین باورند که به بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه تبدیل می‌شود.

مهدی اصلانی
مهدی اصلانیعکس: Mehdi Aslani

اساساً من سعی کرده‌ام چرایی این را و بعد پیوستن خودم به این سازمان را در کتاب توضیح بدهم. بعد توضیح داده‌ام که اساساً بعد از این انشعاب چرا من با اقلیت نرفتم و با اکثریت مدت کوتاهی ماندم. همین طور من این روند را ادامه دادم تا زمان یک نقطه‌ جوش و فرازی که ۳۰ خرداد سال ۶۰ باشد که حوادث برای بسیاری از خوب‌خواهان جامعه در آن بعدازظهر گرم و خونین ۳۰ خردادماه سال ۶۰ رقم زده شد. من در کتاب سعی کرده‌ام به مواضع سیاسی‌ای بپردازم که خودم آن موقع با آن بودم.

­

در واقع در این کتاب درصدد اثبات این بودم که مواضع سیاسی بویژه پس از خرداد سال ۶۰ این سازمان را دیگر نمی‌توان تنها با خطای سیاسی توضیح داد. من در فصل اول این کتاب براساس اسناد به جای مانده از آن دوران، بویژه با اتکاء به آنچه در نشریه‌ "کار" اکثریت درج شده است، درصدد اثبات این بودم که این سازمان دچار جرم سیاسی شده است. به‌واقع اگر بخواهم پاسخ مشخص به شما بدهم که چرا اکثریت، باید بگویم اکثریت نه تنها از جانب من، بلکه از جانب بسیاری دیگر زیر ذره‌بین قرار می‌گیرد. برای اینکه همواره نقدها در واقع متوجه نیروی بزرگ است.

من بویژه در سالیان اخیر در تبعید با این مسئله روبه‌رو بوده‌ام که یک اتهام سنگین متوجه رهبری آن سازمان است و آن همانا اتهام همراهی با سیستم جنایت در آن سالیان بوده است که به هرحال من سعی کردم در فصل اول این کتاب به این برسم، حرف اصلی‌ام این باشد که گرایش مسلط در رهبری وقت سازمان اکثریت، دست‌کم در چندماهه‌ پس از ۳۰ خرداد ۶۰، در آن سال‌های سیاه، عنصر اخلاق را از برنامه‌ سیاسی این سازمان حذف کرد و سیاست را فاقد وجدان کرد.

شما خودتان به‌هرحال از فعالان بسیار جوان این سازمان بودید. فکر می‌کنید پرداختن به این مسئله الان چه اهمیتی دارد؟

ما اگر به سازوکار گذشته‌ خودمان چندان آشنا نباشیم، آن حوادث مرتب برایمان تکرار می‌شود. خطاهای سیاسی می‌تواند به طور مرتب به گونه‌های دیگر رخ دهد. ببینید، اگر بخواهم این را با مسایل درگیر در ماجرای امروز وطن‌مان توضیح بدهم، امروز ممکن است کسی برود در انتخابات شرکت بکند، رأی بدهد و فردا بگوید این اشتباه بوده است. یا برعکس. کسی رأی ندهد. می‌توان این را به‌عنوان خطای سیاسی ارزیابی کرد.

اما اتهام اصلی در ارتباط با این سازمان این است که در آن سال خون، رهبری به اعتقاد من خطاپیشه‌ سازمان فداییان با کومای سیاسی یا درک نکردن موقعیت خودش به واقع در جایی حساس طرف جنایتکار را گرفت و این حمایت تنها به عرصه‌ نظری محدود نشد و می‌توان این گونه گفت که کسانی از رهبری سازمان اکثریت بزرگترین نیرو یا حداقل بخشی از بزرگترین نیروی ‌این سازمان را در آستان سیاست‌هایی که در واقع حمایت از حاکمیت و ارتجاع بود سر برید. و من به جهت اینکه قرار است گذشته‌ خودم را در این کتاب توضیح بدهم، برای اینکه بیوگرافی‌ای از خودم بدهم و برای اینکه سال‌های زندانم را توضیح بدهم، به ناچار روی این سازمان شاید مکثی خارج از اندازه کردم و خب در فصل اول این کتاب تماماً به آن پرداختم.

آقای اصلانی کتاب شما لحظات غم و شادی را باهم دارد و فقط دردها را بیان نکرده است. خودتان فکر می‌کنید این به چه چیز برمی‌گردد؟ به روحیه‌ شما یا دوره‌ای که در آن دستگیر شده بودید یا چه چیز دیگری؟

من به‌هرحال در زندان دارای روحیه‌ی شادی بودم. اصلاً در زندگی هم همین روحیه را با خودم دارم. به‌هرجهت بیان زندان اساساً یعنی رنج. می‌دانیم که خواندن خاطرات زندان برای بسیاری بسیار تلخ است. من به واقع از ابتدا که این کتاب را شروع کردم، سعی‌ام در این بود که تلخ و شیرین زندان را توأماً به گونه‌ای مفصل‌بندی بکنم که خوانندگان عادی، یعنی خوانندگانی غیر از خوانندگان حرفه‌ای ادبیات زندان، هم بتوانند با حوادث زندان ارتباط بگیرند. سعی کردم خواندن آن سختی و دردآوربودن و تراژیک بودن ماجرای زندان را با شرح حوادث جاری‌ای که خودم با آن درگیر بودم، به گونه‌ای قابل‌ تحمل‌تر بکنم.

بازتاب کتاب تا بحال چه طور بوده، ازجمله در برابر انتقاداتی که شما مطرح کرده‌اید؟

خوشبختانه تا این لحظه آنچه در ارتباط با کتاب نوشته شده، از طرف برخی از دوستان و همین طور ایمیل‌هایی که داشتم و برخوردهای شخصی، در مجموع نگاه به این کتاب مثبت بوده است. بویژه در ارتباط با فصل اول این کتاب، که گفتم گذشته‌ خودم است، تصور ابتدایی من این بود که برخورد سخت‌تر خواهد بود. اما تا این لحظه بازتاب و برخوردی که با کتاب شده، در مجموع برخوردی مثبت بوده است و من خودم نگاهی منفی تا این لحظه خیلی کم داشته‌ام، یا اساساً نداشته‌ام.

آیا شما دوره‌ پس از زندان را در ارتباط با آن سالهایی که در زندان بودید می‌دانید؟ چرا به دوره‌ی پس از آزادی‌تان کم پرداخته‌اید؟

من از ابتدا که مشغول نگارش کتاب بودم، با خودم عهد کرده بودم، در واقع نوعی خط و مرز قرمز گذاشته بودم که این کتاب بیش از یک جلد نشود؛ بنابر دلایل مختلف. تصورم این بود که کتابی یک جلدی یا کتابی که کومپاکت (به طور فشرده) مسایل را مطرح بکند، راحت‌تر خوانده می‌شود و راحت‌تر می‌شود با آن ارتباط گرفت. بخشی از آنچه شما به آن اشاره کردید، نه اینکه مسئله‌ من نبود یا نمی‌شود به آن پرداخت، اما شاید جایش در کتاب خاطرات زندان نبود. من فایل‌های نوشتاری در مورد پس از زندان را دارم. در انتهای کتاب به دو سه موضوع و دو سه مورد اشاره کردم، خیلی کوتاه، تک زدم بهش. می‌توانم در موقعیتی دیگر فایل‌های نوشتاری‌ام را با عنوان دیگری منتشر بکنم. اما می‌شود گفت که اینجوری نبوده که من به آن نپردازم.

و فکر می‌کنید در این صورت چنین کتابی تمرکزش روی چه مسایلی باشد؟

به ویژه دوره‌ای که ما از زندان بیرون آمدیم، دوره‌ی بسیار سختی بود. حوادثی را من در کتابم توضیح دادم، روز آزادی‌ام را. روز آزادی یک زندانی معمولا جزو قشنگ‌ترین لحظات زندگی اوست. من سال ۵۷ را که جوان بودم و در موقع فتح زندان اوین مقابل زندان اوین قرار داشتم، خاطرم هست. روزی که صفرخان قهرمانیان، پرسابقه‌ترین زندانی سیاسی، روی شانه‌های مردم به آزادی سلام گفت، لحظه‌ی بسیار شیرین و شادی بود. اما به واقع برای ما این جوری نبود. روزی که ما از اوین آزاد شدیم، روز آزادی‌مان، یکی از بدترین لحظات و بدترین صحنه‌هایی است که هرکدام از ما می‌توانیم به یاد بیاوریم. به گونه‌ای درهم کوفته و به‌گونه‌ای که خیلی از چیزهایمان به غارت رفته بود از زندان آزاد شدیم. لحظات وداع هرگز از خاطرم نمی‌رود.

دوره‌ای که خود من از زندان آزاد شدم، به واقع تا مرز الکلی‌شدن پیش رفتم. نزدیکترین رفقای سالیانم را از دست داده‌ بودم. شاید حوادث تلخ آن دوران را بشود در طلاق‌های آن دوران توضیح داد. طلاق پشت طلاق بود که من بسیاری را شاهدش بودم. در شب دوم آزادی رفیقی که دو زندان را تجربه کرده بود، همسرش چمدانش را پشت در گذاشت. در واقع همه چیز در آن دوران واژگونه شده بود. کسانی که سالیان قبل مسئول فلان توزیع بخش بودند، یا مسئولیت تشکیلاتی‌ـ سازمانی داشتند، دیگر تمام این مسایل به پایان خط رسیده بود. نه از تاک نشانی مانده بود نه از تاک‌‌نشان. چندسال جنگ و آن ماجراهای اقتصادی چنان جامعه را مچاله کرده بود که فرصت برای بازسازی شاید به گونه‌ای دیگر وجود نداشت در آن دوران سیطره‌ کوپن که اخلاق در واقع به کالایی کمیاب تبدیل شده بود.

من ذکر خاطره‌ای را می‌کنم. یکی از دوستانی که از نظامیان حزب توده‌ ایران بود، پس از آزادی در چهارراه استانبول تهران بود− این تلخی هرگز از خاطرم زدوده نمی‌شود− او یکی از نظامیان رازدار توده‌ای بود که وقتی من سر چهارراه استانبول او را دیدم که مشغول فروش زیرپوش و جوراب است، از او پرسیدم، اینجا چه می‌کنی؟ تنها گفت، از کجا باید بیاورم بخورم؟ چه باید بکنم؟ به تخصص من آیا جایی دو ریال پنیر هم می‌دهند؟ رفیق دیگری داشتم، رفیق نازنین دیگری که به من گفت، لاجوردی اشکم را درنیاورد، جامعه درآورد. زیرا همسر او بچه‌ای را که بچه هردو‌ی‌شان بود، برداشته بود و به سوئد گریخته بود و با تغییر نام فامیل پیغام داده بود که در واقع گور پدر تو و سازمان و مسئولیت و همه چیز!

در واقع آن فروپاشی پس از زندان را شاید چندان جای نداشت که من به تفصیل در کتاب توضیح بدهم، اما جای این خالی است، جای این در واقع در ادبیات زندان خالی است. شاید من در فرصتی آنچه را در ذهن خودم است، آنچه را که من شاهد و ناظرش بودم را تحت عنوان دیگری در فرصتی دیگر منتشر بکنم.